گروه جامعه دفاعپرس: پس از پیروزی انقلاب اسلامی بهویژه با آغاز دفاع مقدس، بانوان ایرانی بر خود تکلیف دیدند برای دفاع از انقلاب اسلامی، به ایفای نقشهایی تازه و مؤثر در عرصههایی جدیدتر بپردازند. خانم «شهناز اشکیان» از جمله زنان این سرزمین است که به رغم سن کم در دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر در جبهه شمالغرب و جنوب حضور پیدا کرد. گفتوگوی برنامه «منور» را با وی در ادامه میخوانید:
دفاعپرس: چه شد که به کردستان اعزام شدید و آیا قبل از آن آموزش دیده بودید؟
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی (ره) بسیج تشکیل شد؛ در بسیج دورههای نظامی، امدادگری و دفاع شخصی و عقیدتی را گذراندم. وقتی جنگ شروع شد به همراه ۵ نفر از اعضای خانوادهام (پدرم، سه نفر از برادارنم و خودم که امدادگر بودم) عازم جبهه شدیم. اوایل جنگ پدر و بردرانم عازم جبهه شدند و پس از آن از ستاد امداد کردستان درخواست نیرو شد برای اولین عملیات سپاه در منطقه کردستان به نام «عملیات محمد رسول الله (ص)» که سریعا ما از طرف بسیج اصفهان اعلام آمادگی کردیم و یکسری فرم برای رضایت خانواده تحویل ما دادند. من دواطلب شدم برای اعزام . مادرم هیچ مشکلی نداشت و در اصل مشوق من بود، اما پدر و برادرانم مخالفت کردند و گفتند ما جبهه میرویم که ناموسمان در امنیت باشد.
در آن زمان من ۱۵ سال سن داشتم و به دلیل اینکه یکی از برادرهایم در مهاباد خدمت کرده بود، با فعالیت کومله و دموکرات کاملا آشنا بود و به همین دلیل با حضورم در کردستان مخالفت میکرد و میگفت نمیدانی که چه شرایطی در آنجا وجود دارد و در مناطق شمالغرب مسئله عراق در اولویت دوم است و اولویت گروهکهای ضدانقلاب است. پس از مخالفت برادرم خیلی ناراحت شدم و گفتم وظیفه دفاع از کشور و دین برعهده همه است؛ دلایلی که برادرم آورد برای من قانع کننده نبود و گفتم مسیری که آمدیم مسیر شهادت، اسارات، جانبازی است و همانطور که برای شما مقدس است برای ما هم مقدس است. پس از این مخالفت مادرم خیلی دلداریام داد و گفت صبر کن و زمان خیلی چیزا را حل میکند و ممکن است آنها راضی شوند.
گروهکهای ضدانقلاب با مینگذاری و غارت ایجاد ناامنی میکردند
پس از مخالفت برادرم که آن زمان کلاس سوم راهنمایی بود به ادامه تحصیل پرداختم و همزمان کلاسهای آموزشی نظامی، عقیدتی، دفاع شخصی و امدادگری را ادامه دادم. امام خمینی (ره) در سخنرانی خود فرمودند دفاع یک واجب کفایی است و تا زمانی که جبههها نیاز به نیرو دارد و اعلام نیاز کنند بر مرد و زن مسلمان دفاع واجب است. پس از سخنرانی امام پدر و برادرانم رضایت دادند و دی ماه سال ۱۳۶۰ برای اولین بار به استان کردستان و شهر مریوان اعزام شدم. باتوجه به بارش برف، سردی هوا و بهویژه حضور گروهکهای ضد انقلاب که کردستان را تقریبا در محاصره خود داشتند و امنیت را از این استان گرفته بودند، شرایط بسیار سخت بود.
گروهکهای ضدانقلاب با مینگذاری و غارت اموال و به شهادت رساندن مردم ایجاد ناامنی میکردند و میگفتند اگر کسی با انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری کند سرنوشت او مرگ است و اموالش غارت میشود. ضد انقلاب مردم، نیروهای سپاه، بسیج و پیشمرگان کرد مسلمان را سر میبریدند و زنان را به اسارت میبردند. زنانی را که به اسارت بردند سر و پایشان را برهنه میکردند و در میان برفها از این روستا به آن روستا میچرخاندند و شکنجه میدانند. یکی از این بانوان «ناهید فاتحی کرجو» بود که خودش یک کرد مسلمان بود و فقط به جرم حمایت از انقلاب و امام (ره) او را ربودند و در روستاهای مختلف چرخاندند. شرط آزادی او توهین به امام و قرآن بود.
دختر ۱۸ سالهای که به دست کوملهها زنده به گور شد
شهیده فاتحی کرجو اعلام میکند که شروط شما را قبول میکنم و از این شکنجهها خسته شدم. این گروهک ضد انقلاب مردم چندین روستا را جمع میکنند و روی بلندی یک بلندگو دستی به ایشان میدهند تا در حضور مردم به امام توهین کند و العیاذبالله با پا روی قرآن برود. ناهید وقتی بلندگو را در دست میگیرد میگوید مردم اینها هیچ دینی ندارد و کومله و دموکرات یهودی و کافر هستند و جان من و خانوادهام فدای قرآن و امام و شروع به افشاگری میکند و این دختر ۱۸ ساله را زنده به گور میکنند. با اعتراف گروهی از کوملهها که به اسارت سپاه در آمده بودند محل دفن این شیر زن مشخص میشود. پس از اینکه رزمندگان سپاه محل دفن این شهید والامقام را نبش قبر میکنند میبییند که به صورت چهار زانو زنده به گور شده و پس از ۹ ماه همچنان از جای زخمهای او خون جاری میشود، مثل کسی که گویی یک ساعت پیش دفن شده است.
محل خدمت من شهر مریوان و بیمارستان الله اکبر بود و در آن زمان جاویدالاثر متوسلیان فرمانده سپاه مریوان بود و شهید بروجردی فرمانده سپاه کردستان بود. در آن زمان علاوه بر گروهکهای ضد انقلاب ارتش بعث عراق با بمبارانهای وحشیانه این شهر را ویران کرد. مریوانی که امروز میبینم از نو ساخته شده است. مردم این منطقه مقاوم بودند و هیچگاه این منطقه را علیرغم گروهکهای ضد انقلاب و بمبارانهای رژیم بعث عراق ترک نکردند.
دفاعپرس: قطعا طی حضورتان در بیمارستان الله اکبر با صحنههای مختلفی مواجه شدید. برای نسلی که آن دوران را ندیدهاند از آن وقایع بگویید؟
رشادتهای بانوان ما در طول دفاع مقدس غرورآفرین بود؛ در اولین روزهای حضورم در سنندج هواپیماهای دشمن این شهر را بمباران کردند و سیلی از مجروحین را به بیمارستان آوردند. تا آن لحظه فقط درسهای تئوری خوانده بودم و به همین دلیل با دیدن آن همه مجروح شوکه شده بودم و مسئول پرستاران وقتی دید که در آن حالت هستم فریادی بر سر من زد و و وقتی به خودم آمدم شروع به رسیدگی به مجروحان کردیم و آنقدر شلوغ بود که حدود ۱۲ تا ۱۵ ساعت پشت سرهم کار کردم. علاوه بر حملات رژیم بعث عراق گروهکهای ضد انقلاب کومله و دموکرات پیشمرگان کرد مسلمان را آتش میزدند و هل هله میکردند و تیر هوایی میزدند. این صحنه تا ماهها کابوس من شده بود چرا که زنده زنده اعضای یک خانواه کرد مسلمان را آتش زده بودند. وقتی این اتفاقات را در دو روز اول حضورم در سنندج دیدم یاد صحبتهای مصطفی برادرم افتادم که این گروهکها از هیچ جنایتی دریغ نمیکنند.
دفاعپرس: پس از دیدن این اتفاقات از حضور در جبهه پشیمان نشدید؟
خیر! هیچ وقت چنین فکری نکردم و هر قدمی که بر میداشتم مصممتر میشدم و خودم را آمادهتر میکردم. حوادث و رخدادها ما را مقاومتر و عزم ما را راسختر کرد. پس از ۶ روز حضور در سنندج آماده رفتن به مریوان شدیم. با ورود به سنندج خواهرانی که از قبل در بیمارستان بودند از ما استقبال کردند و در دورهمی که داشتیم خاطرات خود را بیان میکردند و گفتند باید برای هر شرایطی آماده باشید. با وجود گروهکهای ضد انقلاب مجبور بودیم ۲۴ ساعت به صورت شیفتبندی بیدار باشیم چرا که نیروهای ضدانقلاب با آمپول هوا نیروها را به شهادت میرساندند. ضدانقلاب بیشتر با نیروهای بسیج و سپاه دشمنی داشتند. وقتی مجروح را وارد بیمارستان میکردند در اولین فرصت میبایست پلاک و لباس او را از بین میبردیم و ریش، سبیل و موهای او را میتراشیدیم تا ضدانقلاب او را شناسایی نکنند. بعد از عملیات محمد رسول الله (ص) و کاهش مجروحین ما هم مثل دیگر دانش آموزان بر سر کلاس درس حاضر میشدیم، اما به قدری علیه ما تبلیغ کرده بودند که دانش آموزان به ما میگفتند جاسوس خمینی و معلمین ضدانقلاب با ما خیلی بد رفتار میکردند، اما بعد از یک مدتی که با آنها صحبت میکردیم ذهنیت آنها از بین رفت و با ما صمیمی شدند و به ما اعتماد کردند. با یکی از همکلاسیها به قدری صمیمی شدم که ریز زندگیاش را برای من تعریف میکرد و من هم تا جایی که میتوانستم به او کمک میکردم. روزها گذشت و او به مدرسه نیامد و من برای اینکه از حال او اگاه شوم به درب خانه آنها رفتم و در زدم. در را باز کرد و با نگرانی زیاد به من گفت فرار کن. من هم بدون هیچ سوالی آنجا را ترک کردم. پس از یک هفته با صورتی کبود به مدرسه آمد. از او سوال کردم که چه شد؟ گفت برادر و خواهرم هر دو عضو کومله هستند و وقتی از بالکن خانه دیدند تو به سمت خانه ما میآیی تصمیم گرفته بودند که تو را بکشند، برای همین با عجله گفتم فرار کن و پس از اینکه تو رفتی من را کتک زدند و یک هفته در زیر زمین خانه زندانی کردند. در زمانی که در مریوان بودم چندین بار توسط مردم نجات پیدا کردم.
پس از سه ماه ماموریت برای گذراندن مرخصی به اصفهان برگشتم، پس از مدتی ستاد امداد خوزستان برای عملیات فتحالمبین در خواست نیرو کرد و حکم من توسط بسیج برای حضور در بیمارستان شهدای شوش صادر شد و ۱۰ روز مانده به عید سال ۱۳۶۰ در شوش حضور پیدا کردم. یکی از سختیهایی که باید تحمل میکردم دوری از خانواده و دلتنگی برای خواهر و برادرهایم بود و با توجه به شرایطی که وجود داشت مجبور بودیم در هفته یک بار تلفنی صحبت کنم. خیلی وابسته بودم و بعضی وقتها به خاطر دلتنگی برای مادر و برادرهایم شبها گریه میکردم.
انتهای پیام/ 241